گل سوري دگر بجلوه گري

شاعر : خواجوي کرماني

مي‌کند صيد بلبل سحريگل سوري دگر بجلوه گري
مي‌برند آب لاله برگ طريبطراوت سمن رخان چمن
يا نسيم بنفشه‌ي طبريبوي گيسوي يار مي‌شنوم
پيش رخسار او ز خوش نظريگل بستان فروز دم نزند
دوست مي‌خواندم بکبک دريبر درش بسکه دوست مي‌خوانم
قصب جامه‌ام شود شکريچون نويسم حديث لعل لبش
بود آهو و عين بي بصريپيش چشمش حديث نرگس مست
دمبدم لعل پاره‌ي جگريمردم چشمم افکند بر زر
بي رخ و زلف او ز بيخبريروزم از شب نمي‌شود روشن
که مرا منع مي‌کند ز پريديو در اعتقاد من آنست
گشت دور از جمال او سپريعمر خواجو بزخم تير فراق